جنازه ي بالدار

م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org

وقتي آخرين نفس را كشيد و آخرين چانه را انداخت, باز سرم را بردم در گوشش و براي آخرين بار درگوشي ازش پرسيدم:

- بالاخره خاكت كنيم يا نه؟
در همان حال كه ديگر جان در بدن نداشت با بالا انداختن ابرو براي آخرين بار تاًكيد كرد كه : نه .

اما ما به حرفش توجهي نكرديم و طبق آداب و رسوم مرسوم خواستيم روي شانه هايمان جنازه اش را تشييع كنيم تا ماشين نعش كش, بعد سواره حملش كنيم تا قبرستان و آن جا پس از شست و شوي لازم و به جا آوردن سنت هاي متداول سرازيرش كنيم ميان يكي از بيشمار گور مردار خواري كه براي مرده هايي چون او دهان گشوده بودند, و با دهان باز چشم انتظار بلعيدن طعمه ي خود لحظه شماري مي كردند.

وقتي دولا شديم كه جنازه را از روي زمين بلند كنيم با نهايت حيرت متوجه شديم كه جسد مرد بالدار چنان سنگين و سخت شده كه به هيچ ترتيبي نمي شود از روي زمين بلندش كرد, سنگين تر از هفتاد تن فولاد سخت. بيست نفر مرد گردن كلفت خر زور از هر طرف بر او هجوم آوردند تا از جا بلندش كنند اما نتوانستند حتي ذره اي از زمين بالايش بياورند. در همين فاصله كه ما عرق ريزان و نفس نفس زنان در تكاپو بوديم كه جنازه ي مرد بالدار را از جا بلند كنيم جنازه شروع كرد به باد كردن و حجيم شدن. چنان سريع در حال ورم كردن بود كه ترسيديم مبادا تمام فضاي اتاق را پر كند و براي بيرون آوردنش مجبور شويم ديوارها را خراب كنيم, ناچار قبل از اين كه كار از كار بگذرد و جسد از در رد نشود, از بلند كردنش منصرف شديم و به اين رضايت داديم كه كشان كشان به محوطه ي بازي كه پشت خانه بود بكشيمش و آنجا بگذاريمش تا ببينيم چه خاكي مي توانيم بر سرمان بريزيم و با آن جنازه ي سنگين و سخت و متورم چه مي توانيم بكنيم. گو اين كه اين نيز كار ساده اي نبود و هفتاد تن مرد قلچماق گردن كلفت قوي پنجه كلي زور زدند و از فرط زور زدن دچار باد فتق شدند تا به جان كندن و هزار بدبختي توانستند جنازه مرد بالدار را از در اتاق و سپس از در خانه خارج كنند و طاقباز در محوطه ي بازي كه پشت خانه بود بيندازند.

مشكل ديگري كه از همان نخستين لحظه ي متورم شدن روي داد و باعث ناراحتي همگان شد بوي گند مشمئز كننده و تهوع آوري بود كه از جنازه ساطع مي شد و دماغ مشايعت كنندگان را با تعفن خود مي آزرد, بوي گندي كه دم به دم شديد تر و تهوع آور تر مي شد, به طوري كه عده ي كثيري از حضار نتوانستند خود را كنترل كنند و نخست دچار دل آشوبه و سپس مبتلا به غثيان و عق و پق گرديدند. بوي گند چنان مسموم كننده بود كه فكر تصميم گيرندگان را فلج كرد و ديگر هيچ كس نمي دانست كه با اين جنازه ي سخت و سنگين و حجيم, با حجمي در حال ازدياد مداوم و بويي چنان گند , چه كند. حركت دادنش ديگر نه ممكن بود و نه صلاح, اصلا از شدت بوي گند كسي نمي توانست به آن نزديك شود. همه دماغ هاي خود را با تمام نيرو گرفته بودند و سعي مي كردند تا حد ممكن از جنازه فاصله بگيرند, آن به آن نيز عده اي دوان دوان از جمع دور مي شدند و به گوشه اي دنج پناه مي بردند تا با خيال راحت و بدون شرم از حضور ديگران بالا بياورند و خود را سبك كنند.

بالاخره يك آن , هم زمان به ذهن همگان رسيد كه به وصيتش عمل كنند و جنازه اش را طبق خواسته موًكد خودش بسوزانند. اين تنها كار عاقلانه در آن شرايط , براي خلاص شدن از آن بوي گند و آن صخره عظيم دائم الرشد بود. با خطور اين فكر خطير به خاطر ها هر كس از طرفي دويد و پيتي بنزين يا حلبي نفت همراه خود آورد و همگي دسته جمعي نفت ها و بنزين ها را از دور پاشيديم روي آن جنازه متعفن متورم صلب. پيش از كشيدن كبريت و به آتش كشيدن جسد, جنازه مرد بالدار با اشاره چشم مرا به سوي خود خواند. ناچار شدم به خواسته اش عمل كنم و در حالي كه راه بيني ام را كيپ بسته بودم و سعي مي كردم نفس نكشم, رفتم جلو. جنازه با اشاره ابرو از من خواست گوشم را ببرم دم دهانش, بعد آهسته سرش را بالا آورد و دهانش را نزديك كرد به گوشم و طوري كه كسي جز من نشنود در گوشم نجوا كرد:

- ديديد نتوانستيد خاكم كنيد؟

و بعد به آرامي سرش را دوباره گذاشت روي زمين و بي حركت ماند, طوري كه انگار قرن هاست كه مرده است. اما بوي گندي كه از جنازه مرد بالدار متصاعد مي شد همه را چنان كلافه كرده و آزرده بود كه درنگ بيش از اين را جايز نداستند و از همه طرف مشعل هاي مشتعل را به طرفش پرتاب كردند . به يك چشم به هم زدن جنازه شعله ور شد و آتش از هر سو از آن زبانه كشيد , و در عرض چند دقيقه جنازه نخست خاكستر و سپس دود شد و به طور كامل به هوا متصاعد گرديد . دقايقي بعد هيچ اثري از آثار مرد بالدار نماند و او به آرزوي ديرينه ي چندين و چند ساله اش, كه همانا پرواز بود, اگر چه نه پيش از مرگ, ولي به هر حال پس از مرگش رسيد و اصل قضيه هم اين است كه آدميزاده بالاخره به آرزويش برسد, كي و كجا و چگونه اش فرع قضيه است.

هيچ كس به درستي به ياد نداشت كه مرد بالدار كي و از كدام راه وارد شهر كوچك ما شد. شهري كه بر بالاي كوهي بلند بنا شده بود. چند روز اول را ظاهرا از فرط خستگي بر بالاي درخت بلندي خوابيده بود و ما فقط وقتي متوجه حضورش شديم كه از خواب چندين روزه يا چند ساعته و شايد هم چند ماهه بيدار شد و از درخت آمد پايين. در اين هنگام چند پسر بچه كه براي چيدن گردو به آن حوالي رفته بودند, هيجان زده خبر آوردند كه مردي ناشناس به شهر ما آمده كه بر شانه هايش دو بال كوچك مثل بال كبوتر روييده است. با شنيدن خبر همه به طرف بيشه اي كه مرد بالدار در آن جا از درخت گردو پايين آمده بود رفتيم تا از صحت و سقم خبر مطمئن شويم و اين موجود عجيب الخلقه را در صورت وجود, از نزديك زيارت كنيم و شگفت زده شويم.

هنگامي كه رسيديم مرد بالدار داشت در آب چشمه سار روًيا خودش را مي شست, به ديدن ما از بركه اي كه زير چشمه سار بود بيرون آمد. مردي بود بالا بلند, چهارشانه و خوش اندام و در مجموع جذاب و خوش سيما, با دو بال كوچك, شبيه بال هاي كشيده ي كبوتري كوچك بر شانه هايش كه در اثر خيس شدن جمع شده و خوابيده بود روي شانه هايش.

مرد بالدار پس از آن كه با عجله لباس پوشيد و بال هايش را زير شانه هاي كت چهار خانه پشمي اش پنهان كرد, بالاي سنگي مقابل همگان كه با كنجكاوي و حيرت نگاهش مي كردند و با بيقراري چشم انتظار بودند كه ببينند چه مي كند و چه مي گويد, ايستاد و با صدايي رسا و خوش آهنگ خود را چنين معرفي كرد:

- به من مي گويند مرد بالدار. مردي هستم همه كاره و هيچ كاره, همه فن حريفي بيكاره ام, آمده ام كه اينجا براي خودم بال هايي بسازم و با آن ها به سوي ابرها پرواز كنم و به سوي ستاره ها, در ازاي خوراك و پوشاك و سرپناه حاضرم هر گونه كاري براي هر صاحب كاري انجام دهم, ازطلوع آفتاب تا غروب آفتاب. پس از آن وقتم از آن خودم است و شبانه بدون آن كه مزاحمتي براي كسي ايجاد كنم تا صبح به ساختن بال هاي آزمايشي براي پرواز مي پردازم. آدمي هستم نه آدمي زاده, بي آزارتر و رام تر از بره و نرم خو تر از موم, خوش خلق و خوش اخلاق, صبور و زحمت كش, مهربان و رئوف, از من نه آسيبي و نه گزندي به هيچ كس در اين شهر نخواهد رسيد و جز خير و خدمت در اين شهر هيچ شهروندي چيزي از من نخواهد ديد . هيچ كس از من خاطره اي بد نخواهد داشت و جز به نيكي از من ياد نخواهيد كرد. تنها وصيت من اين است كه اگر هنگام يكي از آزمايش هايم براي پرواز سانحه اي برايم رخ داد و جان به جان آفرين تسليم كردم , مرا به خاك نسپاريد, بلكه جسدم را آتش بزنيد و خاكسترم به باد دهيد تا همه ي ذرات وجودم به پرواز درآيند و به آرزوي ديرينه ام كه همانا پرواز كردن و چون نور يا دود پخش شدن در جهان است برسم. اين تنها وصيت من و تنها خواسته ي من از شمايان است , به تمنا يا التماس, يا به عجز و لابه, هر جور مي خواهيدش حساب كنيد.

در پايان سخنراني روشنگر و هيجان انگيزش نيز افزود:
- حال تصميم گيري با شما است ,اگر مرا مي پذيريد كه همين جا مي مانم و ميهمان شما مي شوم,وگرنه از اينجا به شهر بلند ارتفاع ديگري خواهم رفت, همان طور كه از هفت شهر ديگر سر راه يكي يكي گذر كردم و هيچ كدام حاضر به ميزباني مرد بالدار ناشناسي نشدند. شما نيز چون آنان حق انتخاب داريد . مي توانيد بخوانيدم يا برانيدم. حق انتخاب از آن شما ست, پس اين گوي و اين ميدان.

مردم شهر ما كه نامش شهر « ميهمان نوازان بلند پرواز» بود, پس از لختي شور و مشورت و رايزني ها و مآل انديشي هاي زعماي قوم , بنا به خصلت مردم دوستي و ميهمان نوازي خود كه صفت ممدوح و مشهور آن مردم بود و باعث افتخار و اشتهار اهالي آن ديار, تصميم بر اين گرفتند كه مرد بالدار را به شهروندي بپذيرند و ميزبان او شوند. در مدت زماني كوتاه چنذ شغل به او پيشنهاد شد: از رفتگري تا معلمي اخلاق, ازحمالي تا دانش پژوهي, از مقني گري تا مغني گري,از وكالت تا وزارت, و از دلقكي تا ميرغضبي, كه مرد بالدارميان آن همه شغل متنوع پيشنهادي, شغل شريف رفتگري را انتخاب كرد. حقوق و مزايا و محل سكونتش نيز تعيين شد و او از همان روز به حرفه انتخابي خويش در نهايت دقت و احساس مسئوليت مشغول به كار شد. از طلوع فجر تا غروب شفق به نظافت شهر و پاكيزه نمودن معابر و گذرگاه ها مي پرداخت و يك نفس مي رفت و مي روبيد و مي زدود و مي سترد و مي پيراست و مي آراست.
با غروب شفق دست از كار مي كشيد و به كارگاه كوچكي كه در بلندترين جاي شهر, دور از محل سكونت شهروندان ساخته وپرداخته بود مي رفت و تا طلوع فجري ديگر به كار ساختن انواع بال ها و شاهبال ها براي پرواز سرگرم مي شد و هر از چند گاه يكبار شبانه دور از چشم ديگران به امتحان بال ها مي پرداخت. البته هميشه, به نوبت, چند جفت چشم كنجكاو و فضول با نگراني از پشت تاريكي هاي نيمه شب , مراقب مراحل و نتيجه ي آزمايش هايش بودند و نتيجه را با شور و هيجاني خاص و آب و تابي فراوان براي ديگران تعريف مي كردند:

- اين بار هم نتوانست پرواز كند. با ل ها در هم شكستند . خودش هم سقوط كرد توي درياچه , اما طوريش نشد. از آب در آمد . سلانه سلانه از كوه رفت بالا . در كارگاهش باز سرگرم ساختن بال هايي تازه وقوي تر شد...

در اين مدت برخي از مردم شهر توانستند با او باب دوستي و صميميت را باز كنند و به او نزديك شوند و مرد بالدار ماجراهايي از زندگي اش را براي آن ها تعريف كرد. آن ها هم اين داستان ها را با شاخ و برگ هاي اضافي و سيرداغ پيازداغ فراوان براي ديگران تعريف كردند و يك كلاغ چهل كلاغ داستان دهان به دهان گشت و باد خبر آن را به گوش ساكنان شهرهاي دور و نزديك رسانيد.

از جمله عجيب ترين اين داستان ها اين بود كه طبق ادعاي مرد بالدار او از وصلت عقاب- مردي عجيب الخلقه كه نيمه ي بالاي بدنش به شكل عقاب و نيمه ي پايين آن به شكل آدم بود با طاووس- زني كه روزها به شكل طاووس و شب ها به شكل زن نمودار مي شد, تولد يافته و نيمه شبي سخت تاريك در دل زمستان , با يك جفت بال بر بوي شانه به دنيا آمده بود. پدر و مادرش پس از تولدش, او را به پيرمرد جنگلباني سپرده بودند و داستان تولدش را براي پيرمرد گفته بودند و هم چنين راز رهايي او را از اين دوزيستي انسان- پرنده و راز اين بود كه براي اين كه طلسم دوزيستي او شكسته شود و او به پرنده اي كامل تبديل شود بايد بتواند بال هايي براي خودش بسازد و با آن ها پرواز كند و در اين صورت در طول پرواز دگرديسي او كامل خواهد شد و او به پرنده اي كامل تبديل خواهد گشت. پس از گفتن اين راز هر دو در يك لحظه, همزمان به زمين افتاده و جان داده بودند و پيرمرد جنگلبان به وصيت آن ها جسد هايشان را سوزانده و خاكسترشان را به باد داده بود.

مدت ها گذشت و آزمايش هاي مرد بالدار هر بار با شكست روبرو شد و بال هاي مرد بالدار هر بار در هم شكست, اما به تدريج شوق پرواز در جوانان شهر به وجود آمد و همه به تكاپو افتادند كه براي خود بال هايي بسازند و با آن پرواز كنند. شوق پرواز چنان در مردم شهر ما بالا گرفت كه اغلب افراد كار و كسب خود را رها كردند و از صبح تا شب به ساختن بال هايي بزرگ و كوچك براي خود سرگرم شدند. جنبش بال سازي چنان بالا گرفت كه نگراني عميق ريش سفيدان و زعماي قوم را بر انگيخت و آنان از اين كه مرد بالدار را به شهروندي پذيرفته بودند به شدت, چون سگ, يا شايد هم بيشتر از سگ پشيمان شدند. اما كاري بود كه شده بود و آبي بود كه رفته بود و نمي شد آن را به جوي باز گرداند. پس بر آن شدند كه تدبيري بينديشند. پس از شور و مشورت فراوان و رايزني ها و مآل انديشي ها و پس از اين كه همه ي عقلاي قوم عقل هايشان را روي هم ريختند, به اين نتيجه رسيدند كه بايد بال هاي مرد بالدار را چيد تا از رنج دوزيستي نجات يابد و تب و تاب بال سازي و پرواز در او و به تبع او در جوانان شهر فرو نشيند.

اين بود كه شبانه اي , هنگامي كه در كارگاه خويش سرگرم آماده ساختن آخرين بال هاي ساخته شده اش براي آزمايش نهايي بود, بال هايي بلند و قوي كه بي شك مي توانستند او را به آرزوي ديرينه اش برسانند و از رنج دوگانه زيستي نجات دهند,بزرگان و خردمندان شهر دسته جمعي بر سرش ريختند.او را به زمين افكندند. پيراهنش را بر تنش دريدند. طناب پيچش كردند تا نتواند مقاومت كند. بعد از اين كه از هر تب و تابي افتاد و آرام گرفت, با قيچي لبه تيزي كه همراه آورده بودند,بال هاي كوتاه و ناقصش را كه به بال هاي سفيد و نازك كبوتري مي مانست, از ته چيدند و آن ها را در كوره آتشي كه در كارگاه مرد بالدار روشن بود انداختند. ناگهان مرد بالدار كه اينك بدون بال شده بود شروع كرد به دست و پا زدن و مثل مار به خود پيچيدن, به نظر مي رسيد كه در حال پرپرزدن و جان كندن است . معلوم شد در التهاب مرگ دارد مذبوحانه دست و پا ميزند. چند دقيقه در تب و تابي تشنج آميز گذراند و بعد شروع كرد به چانه انداختن و جان دادن. در تمام اين مدت تنها كلمه اي كه بر زبان مي آورد اين بود:

- آتشم بزنيد... بسوزانيدم.... خاكسترم به باد بدهيد...


وقتي آخرين نفس را كشيد و آخرين چانه را انداخت, باز سرم را بردم در گوشش و براي آخرين بار درگوشي ازش پرسيدم:

- بالاخره خاكت كنيم يا نه؟
در همان حال كه ديگر جان در بدن نداشت با بالا انداختن ابرو براي آخرين بار تاًكيد كرد كه : نه .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30531< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي